گنجور

 
غالب دهلوی

چون عکس پل به سیل به ذوق بلا برقص

جا را نگاه دار و هم از خود جدا برقص

نبود وفای عهد دمی خوش غنیمت ست

از شاهدان به نازش عهد وفا برقص

ذوقی ست جستجو چه زنی دم ز قطع راه

رفتار گم کن و به صدای درا برقص

سرسبز بوده و به چمن ها چمیده ایم

ای شعله در گداز خس و خار ما برقص

هم بر نوای جغد طریق سماع گیر

هم در هوای جنبش بال هما برقص

در عشق انبساط به پایان نمی رسد

چون گردباد خاک شو و در هوا برقص

فرسوده رسمهای عزیزان فرو گذار

در سور نوحه خوان و به بزم عزا برقص

چون خشم صالحان و ولای منافقان

در نفس خود مباش ولی بر ملا برقص

از سوختن الم ز شگفتن طرب مجوی

بیهوده در کنار سموم و صبا برقص

غالب بدین نشاط که وابسته که ای

در خویشتن ببال و به بند بلا برقص