گنجور

 
غالب دهلوی

کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید

ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید

دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم

که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید

به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش

گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید

شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند

عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید

چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد

وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید

رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی

که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید

ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش

گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید

دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد

وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید

گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم

که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید

چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید

که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode