گنجور

 
غالب دهلوی

دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد

رفتن عکس تو از آینه آواز دهد

مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز

زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد

خاک خون باد که در معرض آثار وجود

زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد

داغم از پرورش چرخ که در بزم امید

سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد

دل چو بیند ستم از دوست نشاط آغازد

شیشه سازی ست که تا بشکند آواز دهد

های پرکاری ساقی که به ارباب نظر

می به اندازه و پیمانه به انداز دهد

طره ات مشک به دامان نسیم افشاند

جلوه ات گل به کف آینه پرداز دهد

سعی زین بال فشانی جگرم سوخت دریغ

کاش آبی ز نم خجلت پرواز دهد

ای که بر خوان وصال تو قناعت کفرست

هان صلایی که مرا حوصله آز دهد

من سر از پا نشناسم به ره سعی و سپهر

هر دم انجام مرا جلوه آغاز دهد

پرده داران به نی و ساز فشارش دادند

ناله می خواست که شرح ستم ناز دهد

هر نسیمی که ز کوی تو به خاکم گذرد

یادم از ولوله عمر سبک تاز دهد

چون ننازد سخن از مرحمت دهر به خویش

که برد عرفی و غالب به عوض باز دهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode