گنجور

 
غالب دهلوی

ذوقش به وصل گرچه زبانم ز کار برد

لب در هجوم بوسه ز پایش نگار برد

تا خود به پرده ره ندهد کامجوی را

در پرده رخ نمود و دل از پرده دار برد

گفتند حور و کوثر و دادند ذوق کار

منع ست نام شاهد و می آشکار برد

نعش مرا بسوز کم از برهمن نیم

ننگ نسوختن نتوان در مزار برد

گل چهره برفروخت بدان سان که بارها

پروانه را هوس به سر شاخسار برد

دادم به بوسه جان و خوشم کان بهانه جوی

نرخش دو چند کرد و شگرفی به کار برد

می داد و بذله جست مگر ابر و قلزمیم

کاورد قطره و گهر شاهوار برد

تا فتنه راز گردش چشم سیاه گفت

کینی که داشتم به دل از روزگار برد

پیشم از آن بپرس که پرسی و اهل کوی

گویند خسته زحمت خود زین دیار برد

نازم فریب صلح که غالب ز کوی تو

ناکام رفت و خاطر امیدوار برد