گنجور

 
غالب دهلوی

حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد

بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد

شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود

جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد

ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت

بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد

شوق بلندی گرای پایه منصور جست

حوصله نارسا پی به سر تیر برد

زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید

خواست کلیدش برد طاقت تقریر برد

جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور

غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد

روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر

آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد

خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ

بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر برد

سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت

گرمی نبض دلم عرض تباشیر برد

عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت

یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد

با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار

ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر برد