گنجور

 
غالب دهلوی

دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت

بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت

در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد

در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت

رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست

زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت

پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند

همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت

از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست

پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت

هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم

گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت

در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم

با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت

آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست

بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت

کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را

مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت