دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت