گنجور

 
غالب دهلوی

یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت

همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت

تا نفس باخته پیروی شیوه کیست

تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت

سبحه گردان اثرهای وجودست خیال

هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت

طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی

پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت

شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند

روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت

هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار

ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت

برق تمثال سراپای تو می خواست کشید

طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت

هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای

گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت

به فریب اثر جلوه قاتل صد بار

جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت

غالبا عین حزینست به هنجار بروز

موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت