گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر! از دعایش سود بینی

مگر دیرست کاخر زود بینی؟

ولی بدبختیت از جهل باشد

همه کارت بعید از عقل باشد

نمک خوردی نمکدان را شکستی

ببین کز جهل در بر عقل بستی

چنین کاری ندارد هیچ کس یاد

نکردی گوئیا خدمت به استاد

حسام‌السلطنه نشنید یکسر

مقال یحیی خان با حرف هر خر

بگفتا: جملگی صدق است و مضبوط

چه داند آن که باشد مست و مبهوت؟

چو تیره بختیش از حد فزون است

تو گوئی کاسه عقلش نگون است

که یحیی خان بگفت حرفم تمام است

روانه شو نه ماندن را مقام است

بگفتا: من نیایم سوی تبریز

اگر بُرّی سرم با خنجر تیز

جوابش گفت یحیی خان که: ای مرد

بکوبیدم بسی من آهن سرد

تو قابل نیستی بُرّم سرت را

کشم در خاک و در خون پیکرت را

بگیرم ریشت ای بزغاله شیطان

بَرَم پایین ز کوهت تا بیابان

بیندازم به راهت ای بد اندیش

بَرَم سالم ترا دیگر میندیش

گرفت آن ریش و آوردش سر راه

حکایت شد تمام و قصه کوتاه

همه اهل قلمرو شاد گشتند

ز ظلم و جور او آزاد گشتند

دعا کردند بر ذات شهنشاه

که دست ظلم او گردیده کوتاه

بیاوردند اردو ظالمی را

رهانیدند جان عالمی را

ولیعهد شهنشاه نکو فال

ازو تا این زمان ناخَسته احوال

ولی قائم مقام پادشاهی

یقین دارم نمودش عذرخواهی

به خرگاه خودش منزل بداده

در مهر و وفا بر وی گشاده

کمال حرمتش منظور فرمود

چو مهمان عزیزش داشت چون بود

بلی ذاتی که پاک است این چنین است

همه کارش پسند آن و این است

دعای خیر خواهی بر شهنشاه

ازین کارش همه خوبست و دلخواه

جلایر! نیست لایق بیش گفتن

دُرِ طبع گران این گونه سفتن

برو ختم سخن کن بر دعایش

دعا گوی و بکن حمد و ثنایش

خداوندا به حق کردگاری

کزو افلاک را باشد قراری

مرام شاه خاطرخواه این باد

جهان را شهریار و شاه این باد

حسودش خون دل و خونین کفن باد

مدامی خوار در هر انجمن باد