گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر می‌شود مشعوف چندان

که ناید در حساب و حد امکان

شرفیاب حضور باهرالنور

چو حاصل می‌شود وقتی است مسرور

شود چون بعد از آن محروم خدمت

ببیند بی نهایت رنج و محنت

خوشا آنان که هر صبح و مسایند

به روی شاه دیده می‌گشایند

فراق خدمت شه هست مشکل

از آن محرومیش پر خون شود دل

به غمخانه نشیند در ببندد

بگرید از غم و آنی نخندد

اگر دامن کنندش پر ز گوهر

چو دور از شاه شد خاکش بود سر

فروشد خدمت مولا به عالم

حقیقت او دواب است شکل آدم

چو قوت روح الطاف شهان است

نداند هرکه، حیوان بی گمان است

مرخص گر کنی شاه زمانه

که بی حاجب ببوسد آستانه

اگر فرمان دهی عرضی نماید

وگرنه گوش باشد تا در آید

برش بهتر بود از گنج و مالی

که بی رنج آیدش در دست حالی

حضور شاه به از نان و آب است

هر آن کس این نداند او دواب است

ز روی لطف گاهی سیب و ناری

چو انعامش دهی در خاطر آری

شود آن قوت روح و قالب او

دعاگوی تو هست و طالب او

اگرچه حکم فرمودی ملایر

ز هر بار، خانه ای سهم جلایر

رساند بی تغافل از کم و بیش

کزین بابت نباشد در دلش ریش

چرا که او غریب این دیارست

ثنا گستر به ذات شهریارست

ندانستم چرا کرد او فراموش

مگر نشنید حکم شاه از گوش؟

که حکم شه چو دُرّ شاهوارست

گرانمایه است و زیب گوشوارست

نباید امر و نهیش را فراموش

کند هر کس که باشد در سرش هوش

ولیعهد شهنشاه جهاندار

که شه عباس آمد اول بار

چو بود او لایق اکلیل و تختش

خداوندا تو یاری ده به بختش