گنجور

 
قائم مقام فراهانی

چنین گوید غلام تو جلایر

که من رفتم ز شرا تا ملایر

بدیدم جملگی شه زادگان را

همه سرو سهی آزادگان را

ندیدم مثل شه زاده محمد

که یزدان حافظش بادا ز هر بد

به نستعلیق مثل میرعماد است

شکسته خطش از درویش یاد ست

به نقاشی بود مانند مانی

ندارد در هنرها هیچ ثانی

مهندس باشد و سرباز و جنگی

زبان ها داند از لفظ فرنگی

تن و توشش، تن و توش تهمتن

دل و دستش بود دارا و بهمن

نه مثلش عالم علم و ادب هست

نه منشی مثل او اندر عرب هست

نه رستم مثل او شیرین سوارست

نه نیرم هم چو او در کارزارست

نه یک تیرش خطا آید به آماج

نه بر خاک افتد اندر وقت قیقاج

جریدش صاعقه ای پرزور و تند است

که مثل توپ هفتاد و دو پوند است

جلایر زان جرید بسیار خورده

ز خون روی زمین را لعل کرده

پر از خون چکمه ها از پا کشیده

تفقدها از آن شه زاده دیده

بروجرد و نهاوند و ملایر

همه جا بوده در خدمت، جلایر

پلوهای بروجرد و نهاوند

یخ و مشک و گلاب و شربت قند

خورش های ترش مازندرانی

کباب و قلیه و ساک و بورانی

قطاب و قرص و نقل و آبدندان

نزاکت های نغز باب دندان

مرباهای بالنگ و به و سیب

گرفته از گلاب و قند ترکیب

همه از دولت شه زاده دیده

به کام دل چمن ها را چریده

جلایر نوکر اخلاص کیش است

به خدمت از همه خدام پیش است

شب و روز در حضور شاه زاده

کمر بسته، به خدمت ایستاده

شکار کبک و آهو روز رفته

کشیک چی بوده شب را هم نخفته

به هر جا بوده نهر غرق گاهی

بلا گردان شده بهر سپاهی

به جوی افتاده و از جون گذشته

چو گیو از لجه جیحون گذشته

زمستانش گل و لای و لجن ها

به جای خز و سنجاب و کجن ها

چقر کوبان به هر سو اسب رانده

معلق خورده زیر برف مانده

ملک زاده از آن اوضاع و اطوار

تعجب کرده و خندیده بسیار

جلایر جان دهد در راه آقا

چه پروا دارد از سرما و گرما؟

همان وقتی که اندر جورقان بود

به خدمت روز و شب بسته میان بود

سه الف از مال مردم اخذ کرده

به شه زاده همش را عرض کرده

سپرده جمله بر صندوق خانه

گرفته قبض تحویل از خزانه

قلمرو را جلایر در کف آورد

نه پنداری که سعی آصف آورد

نفاق اندر میان شهر انداخت

کلانتر را به بند قهر انداخت

کلانتر نیمه شب از شهر بگریخت

اساس دولت طهماسبی ریخت

جلایر در تفتن نابلد نیست

تفتن پاره ای اوقات بد نیست

متاع رایج این جا نفاق است

نه آذربایجان، این جا عراق است

جلایر؛ زاده طهماس خان است

نشیمن کرده اندر اصفهان است

هنرها در جوانی کسب کرده

بسی مشق تفنگ و اسب کرده

سفرها کرده در دریا و خشکی

نشسته روی اسب و توی کشتی

نکرده یاد اقوام خراسان

زکف مال پدر را داده آسان

ز مادر چند پاره سنگ مانده

که چون از زندگی دل تنگ مانده

به نازل قیمتی بیع و شراشد

همه خرج و خوراک بچه ها شد

کنون دیگر نماند از مال دنیا

به دست او مگر یک جفت و یک تا

بلی! خالی نباش از کمالی

که گاهی عرضه دارد حسب حالی

جلایر دیده در طی رسایل

فتاوی مجتهدها در مسایل

تمامی حیله های شرع داند

به دعوی و درک ها در نماند

به هر مجلس که آید بی توقف

کند در علم ها دخل و تصرف

به استنجا و حیض و استحاضه

کنند از وی زن و مرد استفاضه

جلایر کاتب مطلب نگاری است

محرر کهنه سررشته داری است

شب مهتاب کاغذها نویسد

غلط هر جا شود فی الفور لیسد

قلم بر دست و عینک بر دماغش

رقم بر روی زانو بی چراغش

قراقر در شکم از شدت جوع

به سر سودای نظم امر مرجوع

شب دیجان بدین سان روز کرده

خیو بر ریش پالان روز کرده

چو پیدا شد به مشرق روشنائی

بخورده شیر گوسفندان دائی

دعا بر دولت شه زاده کرده

هر آن چه بود و نیست آماده کرده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode