گنجور

 
قائم مقام فراهانی

تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر

هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر

تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید

با قوت تقدیرش اندیشه تغییر

چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف

تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر

ای زیور ایوان من، ایوان من از تو

گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر

تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد

چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر

جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق

بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر

رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت

گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر

جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان

دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر

نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک

بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر

تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه

جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر

زآشفتگی عشق تو گر دوش ز من رفت،

در خدمت درگاه خداوندی تقصیر

بخشید چو بر آدم دادار جهان دار

شاید که به من بخشد دارای جهان گیر

عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد

اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر

ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت

از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر

آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی

از روز به شب شیر در آمیخته با قیر

چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک

بر صفحه تشویش همی مهره تشویر

این گفت صواب است کنون نهضت ما زود

چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر

وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز

هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر

تو تن به غزا داده که احکام قضا را

نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر

بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف

چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر

از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب

کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر

هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی

آجال رجال آورد در معرض تحریر

از روز جزا داد مگر روز غزا باد

کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر

افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ

غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر

این در زرهش برز و به کف گرز و به دل کین

وان در گرهش کار و به غم یار و ز جان سیر

در موکب عالی است وزیری که قضا بست

این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر