گنجور

 
قائم مقام فراهانی

این طارم فرخنده که پیداست زبیدا

بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا

گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر

ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟

چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی

سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا

سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید

سیری که نگارد به زمین زهره زهرا

آید همه زان اختر رخشنده سیار

زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا

مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو

زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا

خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان

خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا

اندر دل این گرد بر افروزد گوئی

نوری که فروزان شده بر سینه سینا

من خود به عیان بینم امروز درین دشت

رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا

یا موکب مسعود ولی عهد درین روز

بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا

باز آمده با کام دل از کعبه مقصود

چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا

زان دشت همه اسب و سوارست سراسر

زان شهر همه نقش و نگارست سراپا

دشت از تک اسبان و سواران دلاور

شهر از قد رعنای جوانان دلارا

خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی

چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا

افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین

افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی

هر سو نگری ماهی آراسته برزین

هر جا گذری سروی پیراسته بر پا

گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن

مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا

مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد

سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا

دیبا همه زیباتر از استبرق جنت

جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا

یک قوم گزیده سرانگشت تحیر

یک قوم گزیده لب دیوار تماشا

یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه

یک قوم همی آمده از شهر به صحرا

با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر

تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا

من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد

امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا

گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست

در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا

گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:

آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا

گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز

بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا

گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه

نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا

گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز

گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا

عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز

هم یاور دین آمده، هم داور دنیا

آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد

از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا

وان کز نظر مکرمتش آید و زاید

از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا

هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد

از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا

گر پرتو لطفش نبود بار ور آید

کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟

ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید

کی آینه صافی از صخره صما