گنجور

 
قاآنی

ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار

آمد به ملک فارس امیر بزرگوار

در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه

در لشکرش پیاده قطار از پی قطار

در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان

از پیش صد جنیبت با زین زرنگار

از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک

وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار

بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران

بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار

او را پذیره آمد تا اصفهان و ری

اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار

پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا

خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار

بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع

برگرد موکبش همه راچشم انتظار

از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر

با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار

وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور

با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار

یک انجمن پری همه با رخش بادسیر

یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار

صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی

صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار

هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری

هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار

هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش

هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار

دلهای زندگان همه در خط و زلفشان

چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار

لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش

قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار

بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب

بگرفته در رطب همه لولوی آبدار

تار کتان به جای میان بسته بر کمر

تل سمن به جای سرین هشته در ازار

پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن

پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار

قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان

خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار

ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی

کاین دولت از خدای بماناد یادگار

ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید

کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار

ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید

کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار

ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل

کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار

هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس

آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار

هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم

آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار

هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن

هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار

مجمر همی بسوزید از چهر آتشین

عنبر همی بسایید از خال مشکبار

از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ

وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار

ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید

در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار

هست این همان امیر که آزادتان نمود

از بند صد هزار جفاجوی نابکار

هست این همان امیر که بخشد و برفشاند

تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار

هست این همان امیر که از نعل توسنش

هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار

هست این همان امیر که در غوریان نمود

کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار

هست این همان امیر که از سهم تیر او

اندر دهان مور خزد شیر مرغزار

هست این همان امیرکه هنگام امتحان

بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار

هست این همان امیرکه از آتشین سنان

بر باد داده آبروی خصم خاکسار

طوبی لک ای امیر امیران کامران

کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار

چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز

پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار

مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب

ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار

گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن

تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار

مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر

لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار

پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر

چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر

میرا منم ‌که از شرف بندگی تو

بر خواجگان روی زمین دارم افتخار

چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست

زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار

شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم

تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار

از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان

از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار

خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه

گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار