گنجور

 
قاآنی

اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار

از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار

آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست

شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار

آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق

وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار

ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو

بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار

از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق

بودی نهفته درتتق نور کردگار

نابوده را خطاب به بودن نکرد حق

وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار

معنیّ امر کن به تو این بود در نهان

کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار

معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست

جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار

در ذات خود چو نور تراکردگار دید

با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار

کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود

باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار

از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان

از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار

عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان

لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار

از طلعت تو لاله برویانم از زمین

از سطوت تو موج برانگیزم از بحار

نقش دوکون راکه نهان در وجود تست

بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار

تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست

فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار

عاکس به اختیار چو بیند در آینه

بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار

مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود

هرجا به اختیار بود شخص راگذار

یک جنبشست خامه و انگشت را ولی

فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار

با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت

لیکن به اصل صوت بود حرف استوار

آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر

چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار

بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز

چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار

لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت

از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار

از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول

بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار

باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی

گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار

چون از ازل تو بودی با کردگار جفت

هم تا ابد تو باشی باکردگار یار

زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست

با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار

فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او

لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار

با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی

کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار

یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف

ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار

وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش

هفتاد بار برشمری یا هزار بار

خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان

در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار

نام ترا برد به زبان زانکه نام تست

دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار

هر مدح و منقبت که بود کاینات را

در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار

زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن

هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار

زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز

آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار

دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو

کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار

بعد از نبی رسید خلافت به چار تن

بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار

متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت

نز برگها که پیش بروید ز شاخسار

مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم

ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار

تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک

برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار

ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو

یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار

شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت

غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار

فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش

جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار

ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر

وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار

دانی چه وقت یابد خصم تو برتری

روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار

چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو

کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار

هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من

گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار

امشب به محدت تو به غواصی ضمیر

آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار

تا صبح بهرپیشکش عید جمله را

در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار

از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک

شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار

چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین

چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار