گنجور

 
کمال خجندی

مرا بر رخ از دیده خون آمد است

که اشک از چه بر من برون آمد است

کجا ایستد از چکیدن سرشک

که این شیشه ها سرنگون آمد است

دل آمد بخود در چه آن زقن

که زندان علاج جنون آمد است

گرفتم حساب جمالش به ماه

رخ او ز صدمه نزون آمد است

کسی برد ازو بوی چون عود سوز

که آنجا به سوز درون آمد است

دهانش به ابرو به نقش من است

چو میمی که در پیش نون آمد است

از قند سخن ساخت حلوا کمال

به بینید باران که چون آمد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode