گنجور

 
هلالی جغتایی

بناز می رود و سوی کس نمی نگرد

هزار آه کشم، یک نفس نمی نگرد

گهی بپس روم و گه سر رهش گیرم

ولی چه فایده؟ چون پیش و پس نمی نگرد

چو غمزه اش ره دین زد چه سود ناله جان؟

که راهزن بفغان جرس نمی نگرد

کسی که در هوس روی ماه رخساریست

در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد

دلم بسینه صد چاک مشکل آید باز

که مرغ رفته بسوی قفس نمی نگرد

خطاست پیش رخش سوی نو خطان دیدن

کسی بموسم گل خار و خس نمی نگرد

گذشت و سوی هلالی ندید و رحم نکرد

چه طالعست که هرگز بکس نمی نگرد؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode