گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است

که شام تا سحرم زلف یار در نظر است

چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد

نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است

مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق

کسی که مستیش از عشق نیست بی خبر است

هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را

ز نیکوانست مرا هر بلا که گرد سر است

نفیر و ناله خلق از جفای خار بود

اگر ز بلبل پرسی جفای گل بتر است

به تشنگی بیابان عشق شد معلوم

که سایه شین سلامت نه مرد این سفر است

به پای بوس هوس بردنم فضول بود

همین بس است که بالینم آستان در است

مگو که گر بکشد عشق مات، عیب مگیر

چه جای عیب که خود عشق را همین هنر است

تو مست بودی و خسرو خراب تو سحری

گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode