گنجور

 
سنایی

چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت

آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت

گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت

قربان چنان لب که چنان داند گفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode