گنجور

 
فضولی

هوای خاک درت باز در سر افتادست

ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست

مرا چه کار به از آه و ناله است کنون

که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست

چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری

مگر که قاعده مردمی در افتادست

ز زلف یار صبا تا گشاده است گره

گره بکار دل درد پرور افتادست

من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم

بدام آن سر زلف معنبر افتادست

ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری

چرا که رتبه این ذوق برتر افتادست

فتاده است فضولی بخاک رهگذرت

بیا که بی تو غریبی ببستر افتادست