هوای خاک درت باز در سر افتادست
ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست
مرا چه کار به از آه و ناله است کنون
که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست
چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری
مگر که قاعده مردمی در افتادست
ز زلف یار صبا تا گشاده است گره
گره بکار دل درد پرور افتادست
من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم
بدام آن سر زلف معنبر افتادست
ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری
چرا که رتبه این ذوق برتر افتادست
فتاده است فضولی بخاک رهگذرت
بیا که بی تو غریبی ببستر افتادست