گنجور

 
فضولی

زلال فیض بقا رشحه ز جام منست

حیات باقی من نشاه مدام منست

بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر

حریم درگه پیر مغان مقام منست

مراست حرمتی از فیض می که پیر مغان

مدام خم شده از بهر احترام منست

چو من نبوده کسی را ز عشق بدنامی

همیشه خطبه این سلطنت بنام منست

ز دیده دور کن ای اشک خار مژگان را

که جلوه گاه سهی سرو خوش خرام منست

بمشک سر چو بنفشه فرو نمی آرم

کنون که بوی ازان زلف در مشام منست

فتاده است فضولی بدستم آن خم زلف

هزار شکر که دور فلک بکام منست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

منم که داغ بلا گلشنی بنام منست

گل شکفته من حلقه های دام منست

چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن

ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست

قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه