گنجور

 
فضولی

غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب

و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب

نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش

بلای بی قراری روزی گردون شود یارب

جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن

بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب

مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی

ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب

فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد

مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب

نمی‌خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او

اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب

فضولی قدر درد دل چه می‌دانند بی‌دردان

مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب