گنجور

 
فضولی

مه من بی خبر از حال دل شیدایی

نیست پروای منت آه چه بی پروایی

نیستی از بدی حال فقیران آگه

این نه خوب است که مست می استغنایی

بجفاکاری تو نیست کسی در عالم

نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی

نیست مقبول من از خلق جهان الا تو

بدلی نیست ترا از همه مستثنایی

ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید

که چنین شیفته سلسله سودایی

شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست

چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی

همه دارند فضولی هوس عشق بتان

در میان همه تنها تو همین رسوایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode