گنجور

 
فضولی

تا کی اسیر سلسله غم شود دلم

پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم

انداخته مرا بغم گیسوان تو

یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم

در عشق بحث می کند از اعتبار صبر

ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم

در آستانه ملکی خاک گشته است

آنجا امید هست که آدم شود دلم

الفت برید از همه عالم بدان رسید

کز بی کسی یگانه عالم شود دلم

صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا

باشد که پاره بتو خرم شود دلم

در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی

باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم