گنجور

 
فضولی

در دل زار غمی ز آن لب می گون دارم

چه کنم آه چه سازم دل پرخون دارم

بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق

گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم

من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود

تاب من بر غم دل بیش ز مجنون دارم

سوختم قطره آبی نزدم بر آتش

گرچه از اشک وطن در دل جیحون دارم

حال بودست مرا بد همه وقت ولی

هرگز این حال نبودست که اکنون دارم

گه ز درد تو کنم ناله گه از طعن رقیب

وه که اندوه درون و غم بیرون دارم

گرچه آن ماه جفا کرد فضولی بر من

من ندارم گله از ماه ز گردون دارم