گنجور

 
فضولی

هر لحظه صد جفا ز بلای تو می‌کشم

عمری‌ست جان من که جفای تو می‌کشم

جور فلک نمی‌کشم از بهر کام خود

گر می‌کشم برای رضای تو می‌کشم

دانسته‌ام که رسم وفا نیست در بتان

بیهوده انتظار وفای تو می‌کشم

هردم هزار ساغر خونابه از جگر

بر یاد لعل روح‌فزای تو می‌کشم

فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار

عاشق منم که بار بلای تو می‌کشم

هرشب به ماه می‌کشم از آه صد علم

بنگر چه‌ها ز شوق لقای تو می‌کشم

در عاشقی همین نه فضولی یگانه است

من هم جفای زلف دوتای تو می‌کشم