گنجور

 
فضولی

درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم

در این خانه را از پاره های دل بر آوردم

سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف

ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم

گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت

بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم

نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم

ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم

مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت

بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم

نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین

بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم

فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه

که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم