گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری

یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم

تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد

پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل

هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد

آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان

آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد

بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی

مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد

شادم فضولی زان که ره بردم به خاک کوی او

خوش آنکه شیدا بلبلی راهی به گلزاری برد