گنجور

 
فضولی

بی وجه نمی گریم گریه سببی دارد

بر حال دلم گریان حال عجبی دارد

آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی

افکند بابرو چین گویا غضبی دارد

تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت

هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد

جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را

از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد

از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی

دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد

پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت

طفلست در اشکم اما ادبی دارد

خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف

مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد