گنجور

 
فضولی

عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا

چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا

مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل

هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا

نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک

از برای روزگاری زین بتر دارد مرا

ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست

اینچنین دیوانه سودای دگر دارد مرا

بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار

در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا

در روم در خانه بندم درش را چون حباب

تا بکی چون باد دوران در بدر دارد مرا

همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل

آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا