گنجور

 
فضولی

عشقت از دایره عقل برون کرد مرا

داخل سلسله اهل جنون کرد مرا

در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست

نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا

من نبودم به غم عشق چنین به طاقت

کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا

بامیدی که مگر طعنه زنان نشناسند

شادم از اشک که آغشته بخون کرد مرا

رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان

باز لعل تو مقید بفسون کرد مرا

کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من

وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا

ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق

فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا