گنجور

 
فضولی

کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد

که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد

بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب

چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد

بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم

که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد

مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم

ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد

ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این

که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد

چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع

که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد

فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم

چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode