گنجور

 
فضولی

با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا

بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا

جان من از طعنه اغیار خود را می کشم

غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا

ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز

دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا

نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم

بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا

آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی

قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا

می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من

گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا

مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد

مبتلای محنت عالم نمی خواهم ترا