گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت

ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت

درون سینه من هر چه بود آتش عشق

همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت

جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر

خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت

بحال دیده بگریم که بهر گریه او

حرارت دل من آب در جگر نگذاشت

غلام زخم خدنگ توام که خون دلم

برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت

کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا

ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت

هزار بار شدم مایل طریق ورع

مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت

هزار شکر که لطف ازل فضولی را

ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت