گنجور

 
فضولی

تا مرا مهر تو در دل رخ تو در نظر است

دل ز غم مضطرب و دیده به خونابه تر است

آب چشمم نگر و خون دلم ده که مرا

دل بلای دگر و دیده بلای دگر است

تا مرا سوخت غمت پاک ز خاکستر من

دیدهٔ اهل نظر طالب کحل بصر است

اثر آتش عشق است درین خاکستر من

گر شود کحل دهد نور بصر زان اثر است

در شبستان تمنای خطت حاصل من

بر سر هر مژه صد قطره ز خون جگر است

هست سوز جگرم یک شرر از آتش دل

این همه شمع برافروخته زان یک شرر است

هر طرف تیر تو بر سینه گشاده‌ست دری

تا بدانند که ماوای دل در به در است

می‌رساند به فلک دل همه دم ناوک آه

سبب اینست که پیوسته ازو در حذر است

چه توان یافت ز آزار فلک جز آزار

شیشه‌ای را که شکستی همه‌اش نیشتر است

کس نمی‌کرد نگاهی به رخ کاهی من

تا به خاک رهت افتاد چو زر معتبر است

کیمیاگر عمل از خاک رهت گیرد یاد

زانکه در ساختن خاک کمال هنر است

منم آن شمع شبستان ملامت که مرا

نه غم از سوختن و نه الم از قطع سر است

شیوه عاشقی از شمع بباید آموخت

زانکه هر چند ببرند سرش زنده‌تر است

آه ازین غم که نیاسود دلم یک ساعت

زیر این گنبد دیرینه که جای خطر است

کند شد تیغ زبانی که مرا بود کنون

ناوک طعنه هر بی هنری را سپر است

گهر اشک مرا پیش کسی قدر نماند

مردم چشمم ازین واسطه بسیار تر است

ره ندارم به سرا پردهٔ مقبول کسی

این بلا شاهد ناموس مرا پرده در است

چشم بستم ز تماشا چه کنم می‌ترسم

دیو طبعی پی هر سرو قد سیم‌بر است

مانع فایدهٔ اهل دلند از خوبان

آه ازین قوم کزین قوم مرا صد ضرر است

طلب کام درین وادی حرمان جهل است

نخل امید درین خاک سیه بی ثمر است

نیست یاری که بگویم غم اغیار به او

زین دیارم به همین واسطه میل سفر است

به که گویم غم دل پیش که بگشایم راز

یار هرکس که شدم از غم من بی خبر است

چه نمایم همه را چشم بصیرت کور است

چه سرایم همه را گوش نیوشنده کر است

بجز آن سرور صاحب نظر صایب رای

که دل روشن او جامع حسن سیر است

آن زکی طبع که در حسن لطافت او را

کس ندانسته که از جنس ملک یا بشر است

جلوهٔ شاهد لطفش همه را ذوق رسان

طایر قوت طبعش همه جا تیر پر است

ملک اطوار فلک مرتبه عبدالرحمن

که در رفعت او سجده‌گه ماه و خَور است

پایه قدر سخن از نظر اوست بلند

آنکه صراف بود عارف قدر گهر است

ای که در دایره درک همین قطب تویی

هر که گرد تو کند دور ز تو بهره‌بر است

گاه پرواز به توفیق هواداری بخت

مرغ ادراک ترا چرخ برین زیر پر است

مشو از حال دل زار فضولی غافل

ز ره لطف و کرم زانکه ز خُدّام در است

کرده این عهد که تا هست به قدر امکان

بکشد خوان سخن پیش تو وین ماحضر است

به ولای تو کزین رفع لوای کلمات

رفع حال دل زارست نه مقصود جر است

هست امید که تا خادم دوران فلک

مجلس آرای شب و شمع فروز سحر است

ره احسان تو مسدود نگردد هرگز

که من و صد چو مرا فایده زین رهگذر است

 
 
 
ناصرخسرو

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخِ کبود از برِ ما

بسی از مرغ، سبکپَرتر و پرّنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

[...]

سوزنی سمرقندی

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است

نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است

سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است

سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است

فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است

[...]

عطار

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

[...]

سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه