گنجور

 
فروغی بسطامی

نشئه‌ای داده به من دست از این مطلع شاه

که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم

دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم

توبهٔ پیش به یک جرعهٔ می برشکنم»

تا به پیرانه‌سرت جام دمادم بخشند

ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم

مستی عشق تو را چند نهان باید داشت

بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم

حال پروانهٔ دل سوخته من می‌دانم

کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم

آن که بر کشتن من تیغ کشیده‌ست تویی

وان که از تیغ تو گردن نکشیده‌ست منم

آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم

که به خاطر نگذشته است خیال وطنم

روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم

که نرفته‌ست چرا جان گرامی ز تنم

رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم

عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم

تا لبت گفته به من سر سخن‌دانی را

کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم

مالک نظم گهربار ملک ناصردین

که ز فیض لب او صاحب در عدنم

خسرو عهد فروغی نظری کرده به من

که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم