گنجور

 
فروغی بسطامی

یا رب این عید همایون چه مبارک عید است

که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست

گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد

پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیده‌ست

شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست

عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست

نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد

بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست

دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت

که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست

مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد

که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست

تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا

دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست

دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد

تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست

حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است

ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست

با وجود تو نمانده است امیدی ما را

که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست

عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی

که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست

انبساط دل آفاق ملک ناصر دین

که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست

آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست

خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست

تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست

دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست

آفتاب فلک جود فروغی شاه است

که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست