گنجور

 
فروغی بسطامی

یک جام با تو خوردن یک عمر می‌پرستی

یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی

در بندگی عشقت از دست رفت کارم

ای خواجهٔ زبر دست رحمی به زیر دستی

بر باد می‌توان داد خاک وجود ما را

تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی

با مدعی ز مینا می در قدح نکردی

تا خون من نخوردی تا جان من نخستی

گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت

پیمانه‌ام ندادی، پیمان من شکستی

صید ضعیف عشقم، با پنجهٔ توانا

بیمار چشم یارم، در عین تندرستی

با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر

از دست او نرستی وز بند او نجستی