گنجور

 
فروغی بسطامی

ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان

خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرونشان

با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر

با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان

سر خوش و مست و بیهشم، در همه نشئه‌ای خوشم

بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان

نزد حبیب کرده‌ام قصهٔ درد اهل دل

پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان

من که به قوت جنون، سلسله‌ها گسسته‌ام

بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان

هرچه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو

می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان‌کشان

باده اگر نمی‌دهی خون مرا به جام کن

مرهم اگر نمی‌نهی، زخم مرا نمک فشان

با تو می حرام را کرده حلال محتسب

چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان

مرده اگر ندیده‌ای زنده جاودان شود

پای بنه مسیح‌وَش بر سر خاک خامشان

طرهٔ عنبرین تو غالیه‌سای انجمن

پسته نوشخند تو نشئه‌فزای بیهشان

در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک

بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان

تا دم باد صبحدم زلف تو می‌زند به هم

جمع چگونه می‌شود حال دل مشوشان

تا شده سیلی غمت علت سرخ‌رویی‌ام

رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان

ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا

چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان

وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم

کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان

آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر

وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان

دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو

آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان

آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا

آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode