گنجور

 
فروغی بسطامی

محبان را نصیب است از حبیبان

من حسرت کش از حسرت نصیبان

فغان کان گلبن سرکش ندارد

سری با ناله‌های عندلیبان

مرا گویند از آن رو دیده بربند

که فارغ باشی از پند ادیبان

دلی می‌باید از آهن کسی را

که بر بندد نظر زین دل فریبان

به چشم خود اگر بینی اجل را

از آن خوش تر که دیدار رقیبان

نمی‌ماند شکیبم در محبت

چو می‌میرد یکی از ناشکیبان

کشد سر در گریبان ماه و خورشید

چو بگشایی ز هم چاک گریبان

فروزان طلعت صبح سعادت

معنبر طرات شام غریبان

فروغی را به درد عشق کشتی

خلاصش کردی از ناز طبیبان