گنجور

 
فروغی بسطامی

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را

در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد

کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را

از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام

زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را

گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد

بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را

پرده ز رخ گشاده‌ای ، داد کرشمه داده‌ای

داغ دگر نهاده‌ای لالهٔ داغ دیده را

دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو

زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را

چشم سیاه خود نگر هیچ ندیده‌ای اگر

مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را

زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام

تا ز لبت شنیده‌ام قصهٔ ناشنیده را

هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا

چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

[...]

حکیم نزاری

کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را

باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را

کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من

تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را

هیچ خیال آن پری از نظرم نمی‌رود

[...]

جهان ملک خاتون

نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را

باد به گوش او رسان حال دل رمیده را

از من دل رمیده گو ای بت دلستان من

بار فراق تو شکست پشت دل خمیده را

گفت به ترک ما بگو ورنه سرت به سر شود

[...]

حزین لاهیجی

نیست هوای بوستان، کنج قفس خزیده را

لاله‌ستان خود کنم، سینهٔ داغ‌دیده را

قاصد اگر شنیده‌ای، از لب یار وعده‌ای

رخصت بازگشت ده، جان به لب رسیده را

چشم رقیب گفتمش، محرم روی خود مکن

[...]

ملک‌الشعرا بهار

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می‌کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه