گنجور

 
فروغی بسطامی

چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را

که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را

گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را

گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را

گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا

فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را

کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند

همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را

گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی

که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را

به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد

فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را

دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی

که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را

سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم

ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را

گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید

کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را

دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن

در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را

شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر

که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را

فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد

سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را