گنجور

 
فروغی بسطامی

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند

کامی از تیغ تو در نوبت دیگر گیرند

بر سر خاک شهیدان قدمی نه که مباد

دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز

چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند

خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق

گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند

تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا

عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند

پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر

آستین از غم دل بر مژه تر گیرند

لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی

کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند

چارهٔ درد مجانین محبت نبود

مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند

باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند

خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند

آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم

دادخواهان به تظلم در داور گیرند