گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فروغی بسطامی

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

المنة لله که سبک‌بار نشستم

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها

کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد

سودای نیاز من و ناز تو محال است

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

در راه طلب جان عزیزم به لب آمد

خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد

گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد

هر اسم معظم که خدا داشت فروغی

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode