گنجور

 
ابن یمین

یکچند بکام دلم ایام زمان داد

تا عاقبتم قبله اقبال نشان داد

المنه لله که مرا درگه پیری

لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد

اینست جوانبختی من کین فلک پیر

توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد

سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی

از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد

برتر ز فلک وهم بسی سال سفر کرد

آخر خبر از پایه قدرش نتوان داد

طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن

زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد

عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر

در پرورش بره نر مهر شبان داد

سیمرغ فلک را ملک از سکه عدلش

در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد

بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود

آبش فلک از چشمه شمشیر و سنان داد

ای سرور عالم ز معالی و جلالت

آن رتبه که جستی ز خدا بیش از آن داد

رازی که پس پرده زنگاری چرخ است

آئینه رأیت خبر از جمله عیان داد

دایم ز خطای فلک ایمن بود آنکس

کورا زحوادث کرمت خط امان داد

با تربیت عدل تو نشگفت که گویند

مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد

شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد

گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد

برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش

از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد

در معرکه از غرش کوست بدل خصم

چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد

خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش

سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد

ای سایه حق یکدمه انعام تو نبود

هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد

هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم

بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد

امروز در آفاق بسی خلق که خود را

شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد

اما تو بانصاف نگه کن که از آنها

جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد

توهم بدهش داد که فهرست سعادات

اینست که گویند فلان داد فلان داد

از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا

زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد

تا هست جهان جان تو بادا و بود ز آنک

از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد