گنجور

 
فروغی بسطامی

پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت

مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت

من همین از نظر افتاده چشمت بودم

ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت

دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم

کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت

خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست

که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت

هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست

نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت

خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز

پی احضار دل سوختگان فلفل داشت

در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت

که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت

ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا

وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت

با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود

شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فیاض لاهیجی

هر که در کوی تو چندی چو دلم منزل داشت

دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت

رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک

چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت

روزی برق شود سبزة این دشت آخر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه