گنجور

 
فیض کاشانی

مژده ای دل که مسیحانفسی می‌‏آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌‏آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من

زده‌‏ام فالی و فریادرسی می‌‏آید

کس ندانست که منزلگه آن دوست کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌‏آید

از ظهور برکاتش نه منم خرّم و بس

عیسی اینجا به امید نفسی می‌‏آید

همه اعیان جهان چشم به راهش دارند

هر عزیزی ز پی ملتمسی می‏‌آید

فیض دارد سر آن کو به رهت جان بازد

هرکس این‏جا به امید هوسی می‌‏آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بیا خوش که هنوزش نفسی می‏‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode