مژده ای دل که مسیحانفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
کس ندانست که منزلگه آن دوست کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
از ظهور برکاتش نه منم خرّم و بس
عیسی اینجا به امید نفسی میآید
همه اعیان جهان چشم به راهش دارند
هر عزیزی ز پی ملتمسی میآید
فیض دارد سر آن کو به رهت جان بازد
هرکس اینجا به امید هوسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید