گنجور

 
فیض کاشانی

بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده

دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده

ز لطف بی‌دریغ خود مرا روزی کن آن دولت

که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده

روان خواهد روان گردد به استقبال دیدارت

کرامت کن که کار جان به یک دیدار افتاده

بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار

دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده

روا گرچه نمی‌دارد دلی کز عشق رنجور است

دل خامم پی درمان درین بازار افتاده

از آن درمان که می‌گویند عاشق را نمی‌باشد

دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده

ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران

به امیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده

نه من تنها فتادم بی‌سر و پا در ره عشقش

در این ره همچون من بی‌پا و سر بسیار افتاده

گروهی بی‌دل و دین مست و بی‌خود گشته از جامی

گروهی بی‌سر و پا در رهت خمار افتاده

گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل

گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده

گروهی در درون جبه و دستار می‌رقصند

گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده

گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را

گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده

گروهی همچو من گاهی سخنگو گشته از هرجا

گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده

بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست

تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده